تاریخ:
نهم دی ماه 1388
ساعت:
حدود دو بعد از ظهر
مردم یکی یکی و گروه گروه از شرق و غرب و شمال و جنوب وارد میدان انقلاب می شوند. دیری نمیگذرد که ظرفیت میدان و خیابان های اطراف تا فاصله چند کیلومتری پر می شود از جمعیت. جمعیتی که تعدادی از آنها با وسایل عزاداری آمده اند. طبل میزدند، به نشانه عزا بر سینه میزدند و همچنان می آمدند و می آمدند.
شعارهایی روی پلاکاردهایشان نوشته بود که در هیچ کدام از سایت های خبری و غیرخبری فتنه گران و شبکه های ماهواره ای خارجی منعکس نشد و بر اساس اصل آزادی بیان به طور کاملاً حرفه ای سانسور شد تا میزان تحمل نظر مخالف درمیان فتنه گران معلوم شود.
جمعیت مذکور نه به تأسیسات عمومی شهر آسیبی وارد کردند، نه شیشه بانکی را شکستند و نه سطل های زباله را آتش زدند.
اعتراض داشتند، دل پردرد داشتند و جگرهای خونین . . . اما از مسیر عقلانیت، ادب و خرد خارج نگردیدند.
بصیرت آنها هر اندازه که بود، بیش از بصیرت آقازاده های اغتشاشگر بود. بیش از خواص منفعل (و گاه دشمن شادکن) بود.
آن روز بود که خداوند بندگان با بصیرتش را در عرصه عمل آزمود. آن روز بود که ایرانیان مسلمان نشان دادند اهانت به امام حسین(علیه السلام) و اعتقادات مذهبی خویش را قبول نخواهند کرد.
تاریخ:
نهم دی ماه 1388
ساعت:
حدود هفت بعد از ظهر
مردم پیاده به سمت خانه هایشان حرکت می کنند.
نه آشوبی به راه انداخته اند نه به کسی اهانت کرده اند و نه شعارهای ساختار شکن داده اند و نه باعث شادی صهیونیست ها و آمریکا و رفقایش شده اند. بخاطر جمعیت زیادشان که اصلی ترین خیابان های شهر را تبدیل به رودخانه خروشان جمعیت کرده بود هم از خود بیخود نشده بودند و احساس نکردند صاحب شهر شده اند و امری بر خلاف خواسته های رهبرانقلاب انجام نداده بودند.
نه دی تنها برای همان روز به خیابان ها نرسیده و نخواهد رسید. نه دی در امتداد همه روزهای سال ادامه خواهد داشت چون بصیرت مردمان انقلابی تا آینده باقی خواهد ماند. بصیرتی که یادگار روشنگری های روح الله خمینی کبیر بنیانگذار جمهوری اسلامی ایران و جانشین بر حق او آیت الله العظمی خامنه ایست
حضرت رقیه در واقعه عاشورا حدود سه یا چهار سال سن داشت که بعد از شهادت امام حسین(ع) و یارانش در عصر عاشورا به همراه دیگر زنان بنیهاشم توسط سپاه یزید به اسیری رفت.
اما داستان شهادت حضرت رقیه (ع). از درون خرابههای شام، صدای کودکی به گوش میرسید. همه آنهایی که در میان اسرا بودند، خوب میدانستند که این صدای رقیه، دختر کوچک امام حسین (ع) است. او حالا از خواب بیدار شده بود و سراغ پدرش را میگرفت. انگار که خواب پدرش را دیده بود. یزید دستور داد سر امام حسین (ع) را به دختر کوچک نشان دهند و او را ساکت کنند، اما وقتی حضرت رقیه (ع) و امام حسین ع باز هم به هم رسیدند، اتفاق جانسوزی افتاد.
* این بار، پدر در سوگ رقیه نشست
چقدر بیتابی دخترم! این همه دلشکستگی چرا؟ مگر دستهای کوچکت در امتداد نیایش عمه، تنها از خدا آمدن بابا را طلب نکرد؟ اینک آمدهام در ضیافت شبانهات و در آرامش خرابهات. کوچک دلشکستهام! پیشتر نیز با تو بودم و میدیدمت. شعله بر دامان و سوختهتر از خیمه آه میکشیدی و در آمیزه خار و تاول، آبله و اشک، صحرای گردان را به امید سر پناهی میسپردی.
مهربان دلشکستهام! صبور صمیمی! مسافر غریب و کوچک من!
مگر نگفتی که بابا که آمد، آرام میگیرم. این همه ناآرامی چرا؟ مگر نگفتی بابا که آمد سر بر دامانش میگذارم و میخوابم؟ نه ...، نه دخترکم نخواب! میدانم اگر بخوابی، دیگر عمه نمیخوابد.
میدانم خواب تو، خواب همه را آشفته میکند.
نه ... نخواب دخترم!
دخترم! بگذار لبهای چوب خوردهام امشب میهمان بوسهای باشد از پیشانی سنگ خوردهات؛ از گیسوی پریشان چنگ خوردهات؛ از شانههای معصوم تازیانه دیدهات؛ از صورت رنگ پریده سیلی خوردهات. بگذار امشب، مثل شب آرامش تنور بر زانوان زهرا آسوده بخوابم.
نه دخترم! نخواب! بگذار بابا بخوابد.
و چنین شد که رقیه (س)، هنگامی که سر پدر در آغوشش بود، جان سپرد